|
آرشÙÙ |
این سردسته آدمهای سیاه داستان است که به من میگوید اگر کسی نت ِ"لا" بخواند چیزی که او پنهان کرده منفجر میشود، آن هم در پایین یک چمنزار، که چند دخترک جوان در آنجا، به یاد نمیآورم چه میکردند. میدوم و فریاد میزنم که کسی نخواند "لا". یکی از آنها میگوید "لا". صدای انفجار از دور و دخترکها با هیجانی عجیب سُرمیخوردند روی چمنهایی که حالا بسیار شفاف و مطبوع شده. به آنها رسیدهام. کوچکترین آنها که به او نزدیکتر میشوم، میگوید: من؟ او زیباست و لطیف. |
|
|